گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ اجتماعی ایران
جلد هشتم
.ادبيات فارسي بعد از حمله مغول‌




اشاره
چنانكه ديديم، در قرن هفتم در نتيجه استيلاي مغول نه‌تنها كتابخانه‌ها، مدارس و محافل علمي يكسره از بين رفت، بلكه تعداد كثيري از علما و صاحبنظران ايران به‌دست اين قوم خونخوار از ميان رفتند و آثار و افكار آنان يكباره فاني شد.
قبل از استيلاي مغول، غالب شهرهاي خراسان، ماوراء النهر، و خوارزم مركز علما و دانشمندان و داراي كتابخانه، رصدخانه و مدارس گوناگون بود.
علاوه‌براين، الموت و بغداد از مراكز مشهور علم و دانش بود، كه با هجوم هلاكو به دست خرابي سپرده شد و بسياري از كتب علمي و ادبي اين دو منطقه نيز از بين رفت، منتها همانطور كه رسوخ علم و فرهنگ در جوامع بشري به سرعت امكان‌پذير نيست، قطع ريشه دانش و معنويات نيز در ميان يك قوم متمدن به فوريت انجام نمي‌گيرد، بلكه آثار ترقي يا انحطاط در تمدن و فرهنگ ملل پس از مدتي دراز تجلي و تظاهر مي‌كند.
در مورد حيات ادبي ايران پس از حمله مغول نيز اين حكم صادق است، چنانكه ديديم نمونه‌هاي اوليه نثر فارسي نخست در عهد سامانيان ظاهر شد و در دوره غزنويان، سلاجقه و خوارزمشاهيان به‌تدريج نثر فارسي پخته و محكم گرديد و در مرحله تصنع و ظرافت‌كاريهاي ادبي وارد گرديد و دنباله اين سير تكاملي تا عهد مغول ادمه يافت.
پس از سست‌شدن قدرت خلفا و تشكيل حكومتهاي مستقل، زبانهاي ملي و محلي رشد و تكامل يافت و دوران فضل‌فروشي و تأليف و انشاء كتب به زبان عربي تا حدي سپري گرديد و عده‌يي از نويسندگان و اهل علم به پيروي از تمايلات عمومي، آثار علمي و ادبي خود را به زبان فارسي نوشتند و جمعي از دانشمندان به تشويق ارباب ذوق بسياري از كتب سودمند عربي را به زبان فارسي ترجمه كردند.
رواج ساده‌نويسي: در دوره استيلاي مغول چون اين قوم اهل علم و ادب نبودند، بازار شعر و شاعري و مديحه‌سرائي در حوزه قدرت آنان رواجي نداشت و شعرا و گويندگاني كه چون سعدي به حكم اتفاق از اين ورطه هلاك رسته بودند تحت تأثير محيط، به عالم عرفان و تصوف روي آوردند.
ص: 304
يكي از مشخصات ادبي عهد مغول ساده‌نويسي و پرهيز از القاب است، در كتاب جهانگشاي جويني نيز به اين موضوع اشاره شده است: «... ابواب تكلف ... بسته گردانيدند، هركس كه بر تخت خاني نشيند يك اسم در افزايند «خان» ياقاآن و بس ...
ميان سلطان و عامي فرق ننهند و مخ و مقصود سخن نويسند و زوائد القاب و عبارات را منكر باشند.» چنگيز يكي از منشيان خود را كه از دستور او عدول كرده و به عادت منشيان ايران، عبارت‌پردازي كرده بود سياست كرد و بياسا رسانيد.

كتب و آثار تاريخي‌
در اين دوره به‌علت توجهي كه قوم مغول به بقاي نام خود داشتند، تاريخ‌نويسي بسيار مورد توجه قرار گرفت. در كتاب منهاج سراج مي‌نويسد كه روزي چنگيز خان خطاب به قاضي وحيد الدين گفت: نام بزرگي از من در جهان باقي خواهد ماند؟ قاضي پس از شنيدن اين جمله از چنگيز به جان امان خواست و گفت: «نام جايي باقي بماند كه خلق باشد» چون بندگان خان جمله خلايق را بكشند نام چگونه بماند. از اين جمله پيداست كه چنگيز و بازماندگان او با همه سبعيتها و درنده‌خوئيهايي كه از خود نشان دادند به تاريخ و بقاي نام ننگين خود توجه داشتند و به همين علت مورخان بزرگي نظير عطاملك جويني و خواجه رشيد الدين فضل اله و حمد اله مستوفي وصّاف و قاضي بيضاوي و بناكتي و هند و شاه و غيره در اين عصر ظهور كردند.
خواجه رشيد الدين فضل الله وزير دانشمند ايراني كه با تنظيم تاريخ عمومي به نام جامع التواريخ خدمت بزرگي به فرهنگ بشري كرده است؛ چون به ماهيت رژيم فئودالي و عدم ثبات اوضاع اجتماعي آن دوران كاملا واقف بود براي حفظ آثار خود تدابيري انديشيده است.
مساعي رشيد الدين فضل الله در راه حفظ آثار خود: «براون» در تاريخ ادبيات خود از قول كاترمز، مساعي رشيد الدين را در راه حفظ كتب و آثار خود بدين‌نحو خلاصه مي‌كند: «اولا مقرر فرمود كه چند نسخه از مؤلفات او براي دوستان و آشنايان و همچنين علما و دانشمندان استنساخ شده به ايشان عاريه داده شود و آنها مجاز باشند كه از روي آن استنساخ كنند، ثانيا امر كرد كه ترجمه‌هاي عربي كتب فارسي او و ترجمه‌هاي فارسي همه مولفات عربي وي را مهيا ساخته و از هردو، نسخ متعدد نگاشتند. و براي مطالعه يا استنساخ هركس از اهل علم كه مايل و طالب باشد در كتابخانه مسجد محله‌يي كه به‌نام
ص: 305
او موسوم به ربع رشيدي بود بگذارند، ثالثا مقرر فرمود كه از جمله رسائل و كتب تأليفيه و مجموعه بزرگي منضم به صور و نفشه‌هاي چند فراهم ساخته در كتابخانه عمومي مسجد همان محله بگذارند و آنرا «جامع التّصانيف الرشيديّه» نام داد و از چهار مجلد كتبي كه در طب و طرز حكومت مغول تحرير فرموده بود مقرر داشت كه به سه زبان فارسي و عربي و چيني ترجمه‌ها آماده سازند. بالاتر از همه اينها اجازه و آزادي تام داده بود كه هركس طالب، باشد كتب مزبور را بخواند يا سواد بردارد، به اين نيز قانع نشده همه ساله از محل موقوفه‌يي كه براي مسجد و مدرسه خود وقف كرده بود مبلغي را براي استنساخ كتب خود يكي به فارسي و يكي به عربي اختصاص داد كه همه‌ساله يك نسخه كامل تحرير كنند و به يكي از شهرهاي ممالك اسلام هديه سازند و قرار گذاشته بود كه اين نسخ را روي بهترين كاغذ بغدادي و به بهترين و خواناترين خطي بنويسند و با نسخه اصل دقيقا مقابله و تطبيق كنند ... بعد آن را صحافي و تذهيب كرده و به مسجد مي‌بردند و در كتابداني مابين منبر و محراب قرار مي‌دادند ...»
بطوري‌كه ديديم، پس از پايان حكومت مغولان و استقرار دولت ايلخانان وزراء و زمامداران ايراندوست آرام ننشستند و سعي كردند با تغيير مذهب خانهاي مغول و آشنا ساختن آنان به فرهنگ و تمدن، «رنگ ايراني به دولت ايلخانان مغول دهند، اما در اين مورد نيز با سرانجام اندوهباري رسيدند، عطاملك جويني صدر اعظم دانشمند ايراني به دست مغولان كشته شد و خواجه رشيد الدين فضل الله صدر اعظم ديگر ايراني را كه از طبيبان و نويسندگان معروف است از كمر دو نيمه كردند، مقارن اين احوال سلسله‌هاي كوچك محلي از قبيل ملوك آل مظفر و اينجو پيدا شدند كه نتوانستند روزنه اميدي براي ملت بازكنند، بلكه با يكديگر سرگرم به زدوخورد بودند و بر مصائب مردم مي‌افزودند.
احمد قاسمي مي‌نويسد: «به‌طوري‌كه ملاحظه مي‌شود ملت ايران در طي هفت قرن پيوسته گرفتار بليه‌يي بود، و بارها براي رهايي خويش به جنبش‌هاي قهرمانانه دست زد، ولي هربار با بال و پر شكسته دوباره به كنج قفس افتاده است.
اين تاريخ ملت ايران بود كه او را به‌تدريج از كوشش و تلاش روگردان كرد و بدبيني و يأس و مبارزه منفي، يعني چشم‌پوشي از زندگي را در او تقويت نمود.
يكي از بنيادهاي صوفيگري كه از قرن دوم هجري رشد و نمو يافت، همين عامل است، بشر خافي يكي از اولين صوفيان معروف است، (خافي يعني پابرهنه) مي‌گويند، اين شخص يك روز كفش خود را براي تعمير به پينه‌دوز داد، اما چون پينه‌دوز درباره او تحقير و استخفاف روا داشت، وي كفشهاي خود را به دور افكند و تصميم گرفت از آن به بعد
ص: 306
پابرهنه راه برود. اين حكايت، نمونه‌يي از سرگذشت ملتي است كه در مبارزه زندگي شكست خورده و چشم از زندگي پوشيده است. بهترين نمودار اين تحول همان ادبيات ملت ايران است كه هرچه پيشتر مي‌آيد، پرسوزتر، و كم‌اميدتر مي‌شود، يك مقايسه كوچك از اشعار فرخي سيستاني با اشعار سعدي و حافظ مي‌تواند گواه اين معني باشد، فرخي بامعشوق خود مي‌گويد:
اي وعده تو چون سر زلفين تو نه راست‌آن وعده‌هاي خوش كه همي كرده‌يي كجاست
چون دشمنان كناره گرفتي ز دوستان‌تا قول دوستان من اندر تو گشت راست ملاحظه كنيد كه عاشق در مقابل معشوق با سرفرازي ايستاده است. در جاي ديگر مي‌گويد:
دل آن ترك نه اندر خور سيمين بر اوست‌سخن او نه ز جنس لب چون شكر اوست
با لب شيرين با من سخنان گويد تلخ‌سخن تلخ نداند كه نه اندر خور اوست
از همه شهر دل من سوي او دارد ميل‌بيهوده نيست پس اين كِبر، كه اندر سر اوست شاعر آنقدر به خود اميدوار است كه عشق خويش را باعث مباهات معشوق مي‌داند.
اين اشعار، با اين گفتار سعدي قابل مقايسه است:
من بيمايه كه باشم كه خريدار تو باشم‌حيف باشد كه تو يار من و من يار تو باشم ... شايد بعضيها به رابطه‌يي كه ميان مبارزات ملت با ادبيات عاشقانه او موجود است واقف نباشند، ولي همانطور كه گفته شد شئوون مختلف زندگي با يكديگر داراي رابطه‌اند و در يكديگر تاثير متقابل دارند، بشر فقط آنروز در مقابل قدرتها به زانو در آمد، كه اختلاف طبقاتي به‌وجود آمد و ارباب را براي بشر به سوغات آورد، بشر در مقابل ارباب خشمگين، مجبور بود به زانو درآيد، گوسفند بكشد، رشوه بدهد، ناله و زاري كند. اين پديده‌ي زندگي در معتقدات بشري نيز موثر واقع شد و از اين زمان بشر براي ارباب انواع خويش قرباني داد و در مقابل آنها همان حركاتي را كه ارباب از او مي‌خواست تكرار كرد.
شكست‌خوردگي و نوميدي در ادبيات ايران بعد از حمله مغول و تيمور به موازات نوميدي و شكست‌خوردگي ملت ايران فزوني گرفت.
حافظ در غزلي كه به مطلع زير سروده:
دو يار زيرك و از باده كهن دومني‌فراغتي و كتابي و گوشه‌چمني مانند كسي است كه به خانه پرمهر خويش بازگشته است و اينك آن را خراب و دوستداران خود را ناپديد مي‌بيند، او در ميان ديوارهاي شكسته مي‌گردد و به ياد عزيزان
ص: 307
خويش زمزمه مي‌كند.
ازين سموم كه برطرف بوستان بگذشت‌عجب كه بوي گُلي هست و رنگ نسترني
ز دستبرد حوادث نمي‌توان ديدن‌در اين چمن كه گلي بوده است ياسمني
بصبر كوش تو اي دل كه حق رها نكندچنين عزيز نگيني بدست اهرمني» «1» با اينحال در تمام اشعار حافظ آثار ياس و شكست مشهود نيست چنانكه مي‌گويد:
درويشم و گدا و برابر نمي‌كنم‌پشمين كلاه خويش به صد تاج خسروي ولي در قرون بعد مخصوصا در دوره صفويه به‌خوبي آثار عجز و انكسار در آثار سخنسرايان مشهود است تا جائيكه حاضر مي‌شوند براي بوسيدن روي معشوقه در جلد سگ بروند.
يكي از شعراي دوره صفويه مي‌گويد:
سحر آمدم به كويت به شكار رفته بودي‌تو كه سگ نبرده بودي به چه كار رفته بودي

بحث و انتقاد در ادبيات فارسي از آغاز تا حمله مغول‌

آثار ادبي بايد آموزنده و داراي روح انتقادي باشد
بطور كلي آثار ادبي از نظم و نثر، هنگامي از لحاظ اجتماعي مفيد و سودمند است كه آموزنده و داراي روح انتقادي باشد.
افراد جامعه را متنبه و بيدار، و به سوي پيشرفت و كمال مادي و معنوي راهنمايي كند، جنبه‌هاي ضعف اخلاقي سياستمداران و توده مردم را گوشزد كند و راه سعادت و بهروزي را به مردم و زمامداران نشان دهد.
متأسفانه در تاريخ ادبي ايران بعد از اسلام، خداوندان ادب، كمتر به اين معاني توجه كرده‌اند و به‌جاي بيان واقعيّات و توصيف اوضاع اجتماعي و اقتصادي اكثريت مردم و ذكر مظالم و بي‌عدالتيهاي زمامداران، بيشتر به مدح و ثناي ارباب قدرت، و تملق و مداهنه نسبت به سلاطين مستبد پرداخته‌اند.
اگر شاعران بيدار دلي چون ناصر خسرو قبادياني، شيخ عطار، مسعود سعد و چند تن ديگر، از سر خيرخواهي براي نجات مردم به بحث و انتقاد پرداخته و روش ظالمانه شهر ياران را مورد اعتراض قرار داده و ضعف روحي و اخلاقي آنان را يادآور شده‌اند، به
______________________________
(1). پايان مقاله
ص: 308
جاي سپاسگزاري و قدرشناسي غالبا مورد بيمهري و حبس و زجر و تبعيد زمامداران قرار گرفته‌اند.
ابو الفضل بيهقي ضمن وقايع سال 430 مي‌نويسد: در جريان جشن مهرگان، شاعري به نام «مسعود رازي» كه از حمله غارتگرانه تركان سلجوقي به خراسان و برافتادن امنيّت و آرامش عمومي در آن خطّه نگران بود، ضمن منظومه، سلطان مسعود غزنوي را مخاطب ساخته چنين گفت:
... مخالفان توموران بدند و مار شدندبرآر بر سر موران مار گشته دَمار
مَدِه ز ما نشان زين بيش و روزگار مَبَركه اژدها شود ار روزگار يابد مار با اينكه به قول ابو الفضل بيهقي اين شاعر شجاع و بيداردل «سخت نيكو نصيحتي» كرده بود، اندر ز حكيمانه او، در دل سلطان مغرور مؤثر نيفتاد، شاعر به هندوستان تبعيد شد و حكومت غزنويان در اثر غفلت و سوء سياست و بي‌كفايتي سلطان مسعود به‌تدريج از پاي درآمد.
پس از چندين قرن سعدي شيرازي با «مسعود رازي» همداستان شده خطاب به مردم و مسئولين امور مي‌گويد كه از كتمان حقايق و «خودفريبي» احتراز كنند.
... به نزد من آنكس، نكوخواه تست‌كه گويد فلان خار در راه تست
به گمراه گفتن، «نكو مي‌روي»جفايي تمامست و جوري قوي به‌طور كلي محيط سياسي و اجتماعي ايران به‌علت استبداد مطلق سلاطين، و جهل و بي‌خبري مردم، و فقدان آزاديهاي فردي و اجتماعي، و رواج ظلم و بيدادگري، براي بحث و انتقاد و بيان حقايق سياسي، علمي و فلسفي چندان مناسب نبود، با اينحال در اين محيط نامساعد، با تمام مشكلات و خطراتي كه حيات منتقدان و معترضان را تهديد مي‌كرد گهگاه در آثار صاحبنظران اشعاري كه روح انتقادي دارد به چشم مي‌خورد. اكنون ببينيم انتقاد ادبي چيست؟

نقد ادبي‌
نقد از نظر لغوي عبارتست از جداكردن دينار و درهم سره از ناسره و تميز دادن خوب از بد و از لحاظ ادبي، نقد عبارتست از تشخيص محاسن و معايب سخن و تميز خوبيها و نارسائيهاي آن، در چهار مقاله نظامي عروضي مي‌خوانيم: «فيلسوف اعظم ارسطاطاليس، اين نقد را (طب را) به قسطاس منطق بسخت و به محك حدود نقد كرد و به مكيال قياس پيمود.»
ص: 309

انتقاد ادبي‌
در اصطلاح اهل ادب و هنر انتقاد در مقابل لفظ «كريتيك «1»» فرانسوي قرار مي‌گيرد و آن عبارتست از شرح معايب و محاسن شعر يا مقاله يا كتابي، يا سنجش اثري ادبي يا هنري بر معيار يا عملي تثبيت شده (فرهنگ فارسي معين)
علاوه‌بر آنچه گفتيم انتقاد به معني به‌گزيني، خرده‌گيري، سره‌گيري و جدا ساختن كاه از غله نيز استعمال شده است. چنانكه در مثنوي مولوي مي‌خوانيم:
بر سَرِ خَرمن به وقت انتقادني كه فّلاحان همي جويند باد.» «2» منتقد ادبي فرد ذيصلاحي است كه نيك و بد قطعه‌يي ادبي (اعم از شعر يا نثر) يا محصولي هنري را آشكار سازد. «3»
در لباب الالباب عوفي كلمه «نقّاد» به كار رفته است: «... طبعي نقّاد و ذهني وقّاد و نظمي سريع و خاطري مطيع داشت.»
هرگاه تاريخ ادبي ايران را از عهد سامانيان به بعد مورد مطالعه قرار دهيم، مي‌بينيم ابو الحسن شهيد بلخي شاعر و متفكر دوره سامانيان (متوفي به سال 325) قبل از ديگران، زشتيها و نابسامانيهاي اقتصادي و اجتماعي عصر خود را با لحني انتقادآميز توصيف كرده است:
اگر غم را چو آتش دود بودي‌جهان تاريك بودي جاودانه
درين گيتي سراسر، گر، بگردي‌خردمندي نيابي شادمانه
دانش و خواسته است نرگس و گل‌كه به يك جاي نشكفند بهم
هر كرا دانش است خواسته نيست‌هر كرا خواسته است دانش كم يازده قرن پيش رودكي با آنهمه تنعّم، و با موقعيّت ممتازي كه در دربار سامانيان داشت از دشواريهاي اجتماعي و اقتصادي عصر خويش غافل نبود. وي خطاب به مردم اندوهگين و نگران دوران خود با اين بيان تسلي و تشفي خاطر مي‌بخشد.
رفت آنكه رفت‌وآمد آنك آمدبود آنكه بود خيره چه غم داري
همواره كرد خواهي گيتي راگيتي است، كي پذيرد همواري و سرانجام براي آرامش خاطر خلق مي‌گويد:
______________________________
(1).Critique
(2). (3). نگاه كنيد به لغت‌نامه دهخدا، ص، 297 فرهنك معين، ص 4784
ص: 310 زمانه پندي آزاده‌وار داد مرازمانه را چون نكو بنگري همه پنداست
بروز نيك كسان گفت غم مخور زنهاربسا كَسا كه بروز تو آرزومند است رودكي از نظر فلسفي و اجتماعي، جهان را افسانه و باد، و غم خوردن بررفته و آمده را بيهوده مي‌دانست و شاد زيستن با سياه چشمان را، براي از ياد بردن غم و اندوه لازم مي‌شمرد. شايد خيام از اينگونه انديشه‌هاي فلسفي و معاني دقيق وي الهام گرفته باشد.
رودكي براي جلوگيري از يأس و نوميدي و تشويق مردم به مقاومت و مبارزه مي‌گويد:
... شاد بوده است از اين جهان هرگزهيچكس، تا از و تو باشي شاد؟
داد ديدست از او به هيچ سبب‌هيچ فرزانه، تا تو بيني داد؟ رودكي چنانكه از شرح احوالش برمي‌آيد، با توجه به مقتضيات و شرايط سياسي آن روز مردي معترض و مبارز بود و همكاري او با اسماعيليان مبيّن اين معناست.
از اشعار ابو ليث طبري گرگاني (شاعري از مردم جرجان) نيز بانگ مخالفت و اعتراض به نظام اجتماعي و اقتصادي به گوش مي‌رسد:
چيست اين باژگونه طبع فلك‌گاه ديويست زشت و گاه مَلَك
ز بس اين پر گزافه «قسمت» اواز حقيقت دلم كشيده به شك
بي‌خرد زو نشسته تكيه زده‌زير ديباي زر و خزّ و فنك
باخرد را ازو به جامه خواب‌زِ بَرَش آتش است و زير خَسَك
گوئي ار، دهر دادگر «دوكند»اين‌چنين داد كي بود و يحك
درك الاسفل است جاي اميدبه دَرَج «1» كي رسد كسي ز دَرَك
نيك‌بختي چو آب و من سَمَكم‌اوز من دور چون سماء «2» زَ سمَك «3»
دير يابست تا كي اين گِلِه زوبه جهان دم نزن زليّ و زلَك
فلك از طبع برنگردد، توبي‌تكلف مَكُن گِلِه ز فلك «4» از زمان حيات اين شاعر اطلاعي در دست نيست.» «5»
فردوسي توسي شاعر نامدار و آزاده ايران، پس از يك عمر تلاش در راه احياء تاريخ و ادبيات ايران، از اينكه در سنين پيري با فقر و نياز روبرو شده، اظهار تاسف مي‌كند و در
______________________________
(1). مقامها
(2). آسمان
(3). ماهي
(4). روزگار
(5). علي اكبر دهخدا، لغت‌نامه (ابو سعد- اثبات) ص 791
ص: 311
موارد مختلف در شاهنامه به وضع اجتماعي دوران خود اعتراض و از محروميتهاي گوناگون، و فقدان تامين اجتماعي اظهار ناراحتي و ملال مي‌كند؛ و در وصف حال خود مي‌گويد:
الا اي برآورده چرخ بُلندچه داري به پيري مرا مُستمند
چو بودم جوان برترم داشتي‌به پيري مرا خوار بگذاشتي
مرا كاش هرگز نَپروردياچو پرورده بودي نيازُرديا
به‌جاي عِنانم «1» عصا داد سال‌پراكنده شد مال و برگشت حال
دو گوش و دو پاي من آهو «2» گرفت‌تهي دستي و سال نيرو گرفت همچنين در مورد هجويه انتقادآميز فردوسي درباره سلطان محمود كه پادشاهي مستبد و حنفي مذهب بود، نظامي عروضي در چهار مقاله چنين مي‌گويد: پس از آنكه فردوسي شاهنامه را توسط خواجه احمد حسن ميمندي وزير وقت به‌نظر سلطان محمود مي‌رساند، برخلاف انتظار، در اثر سعايت بدخواهان يا درنتيجه شيعي مذهب بودن شاعر، مورد عنايت سلطان ترك قرار نمي‌گيرد و محمود فقط بيست هزار درهم به وي مي‌دهد و شاعر، با سعه صدري كه داشت مبلغ مذكور را بين حمامي و فقاعي تقسيم و به سوي هرات فرار مي‌كند و قبل از رفتن، هجويّه‌يي براي سلطان مي‌نويسد كه بعضي از صاحبنظران در انتساب آن به فردوسي اظهار ترديد كرده‌اند درحالي‌كه بعضي از ابيات آن در جاهاي ديگر شاهنامه ديده مي‌شود- آنچه مسلم است اين اشعار به قصد انتقاد و انتقام از دنائت و كوته‌بيني سلطان سروده شده است، در اينجا گزيده‌يي از اين هجويه اعتراض‌آميز را نقل مي‌كنيم.
آيا شاه محمود كشورگشاي‌ز من گر نترسي بترس از خداي
كه پيش از تو شاهان فراوان بدندهمه تاجداران كيهان بدند
فزون از تو بودند يكسر به جاه‌به گنج و سپاه و به تخت و كلاه
نكردند جز خوبي و راستي‌نگشتند گِردِ كم و كاستي
همه داد كردند بر زير دست‌نبودند جز پاكِ يزدان‌پرست
نبيني تو اين خاطرِ تيز من‌نينديشي از تيغِ خون ريز من
كه بد دين و بد كيش خواني مرامنم شير نر، ميش خواني مرا
______________________________
(1). لگام، دهانه اسب، اختيار
(2). نقص و عيب
ص: 312 مرا غمز «1» كردند كان خوش‌سخن‌به مهر نبيّ و ولي شد كهن
هر آنكس كه در دلش كين علي است‌ازو خوارتر در جهان گو كه كيست
منم بنده هردو، تا رستخيزاگر پيكرم شه كند ريز ريز
نكردي در اين نامه من نگاه‌به گفتار بد گوي گَشتي ز راه
هر آنكس كه شعر مرا كرد پَست‌نگيردش گردون گردنده دست
بناهاي آباد گردد خراب‌ز باران و از تابش آفتاب
پي افكندم از نظم كاخي بلندكه از باد و باران نيابد گزند
بدين نامه بر، عمرها بگذردبخواند هرآنكس كه دارد خِرَد
بسي رنج بردم در اين سال سي‌عجم زنده كردم بدين پارسي
به دانش نَبُد شاه را دستگاه‌وگرنه مرا بر نشاندي به گاه
سر ناسزايان برافراشتن‌وز ايشان اميد بهي داشتن
سررشته خويش كَم كردن است‌به جيب اندرون مار پروردن است
درختي كه تلخ است وي را سرشت‌اگر بر نشاني به باغ بهشت
ور از جوي خُلدش به هنگام آب‌به بيخ انگبين ريزي و شهد ناب
سرانجام گوهر به كار آوردهمان ميوه تلخ بار آورد
سراسر بزرگي به گفتار نيست‌دو صد گفتار چون نيم كردار نيست
از آن گفتم اين بيتهاي بلندكه تا شاه گيرد از اين كار پند
دگر شاعران را نيازارد اوهمان حرمت خود نگهدارد او
كه شاعر چو رنجد بگويد هجابماند هجا تا قيامت به پا عسجدي (معاصر عنصري) نيز از جفاي چرخ و بي‌اعتباري روزگار به سختي مي‌نالد:
فغان ز دست ستمهاي گُنبد دوّارفغان ز سفلي و علوي و ثابت و سيار
چه اعتبار بر اين اختران نامسعودچه اعتماد بر اين روزگارِ ناهموار
جفاي چرخ بسي ديده‌اند اهل هنراز آن بهر زه شكايت نمي‌كند احرار ابو المفاخر، معاصر محمد بن ملكشاه (498- 511) كه در ناحيه ري سكونت گزيده بود، شعري سرود و سلطان محمد را از مظالم و بيدادگري‌هاي سربازان به كشاورزان محروم و بينوا آگاه ساخت:
______________________________
(1). غمازي، سخن‌چيني
ص: 313 اي خسروي كه سائس حكم تو بر فلك‌برتر ز طاق و طارم كيوان نشسته است
لُطفَت به آستين كرم پاك مي‌كندگَردي كه بر صحيفه دوران نشسته است
... شاها سپاه تو كه چو مورند و چون ملخ‌برگِردِ دَخل و دانه دهقان نشسته‌اند
باران عدل بار كه اين خاك سالهاست‌تا بر اميد وعده باران نشسته است عماره مروزي به فقدان امنيت اجتماعي در عهد خود اشاره مي‌كند و به جهانيان هشدار مي‌دهد كه از نيرنگ و دگرگونيهاي روزگار غافل نباشند:
غَرّه مشو بدانكه جهانت عزيز كرداي بس عزيز را كه جهان كرد زود خوار
«مار» است اين جهان و جهانجوي مارگيروز مارگير، مار برآرد شبي دَمار سنائي شاعر نامدار عهد سلجوقيان در مقام مبارزه با جهل و ظاهرپرستي و انتقاد از رياكاري عالمان بي‌عمل چنين مي‌گويد:
سخن كز روي دين گويي چه عبراني چه سُرياني‌مكان كز بهر حق‌جوئي چه جابُلقا چه جابُلسا
چو علمت هست خدمت كن چو دانايان كه زشت آيدگرفته چينيان احرام و مَكّي خفته، در بطحا يكي از تعليمات مثبت سنايي تشويق مردم به كار و سعي و عمل است:
پايه بسيار سوي بامِ بُلندتو به يك پايه چون شوي خرسند؟
از پي كارَت آفريدستندجامه خلقتت بريدستند
مِلك مُلك از كجا به دست آري‌چون مهي شصت روزه بيكاري
دانشت هست كار بَستن توخنجرت هست صف شكستن تو
علم با كار سودمند بودعلم بي‌كار پاي‌بند بود سنائي قرنها قبل از «دكارت» به مقام والاي «علم» و «عقل» براي كشف حقيقت پي برده است:
عقل در راه حق دليل تو بَس‌عقل هر جايگه خليل تو بس
عقل خود كارهاي بد نكندهرچه آن ناپسند، خود نكند
عقل بر هيچ دل ستم نكندبه طمع، قصد مدح و ذم نكند در قطعه زير سنائي با دلايلي نغز و دلنشين ميگساري را مورد انتقاد و نكوهش قرار مي‌دهد و زيانهاي مادي و معنوي آن را در ابيات زير گوشزد مي‌كند:
نكند دانا مستي، نخورد عاقل مِي‌در ره پستي هرگز ننهد دانا پي
چه خوري چيزي كز خوردن آن چيز تراني چنان سرو نمايد به مثل سروچوني
گر كني بَخشش گويند كه مي‌كرد نه اوگر كني عَربده گويند كه او كرد نه مي سنائي گروهي از مردم دوران خود را كه فقط مرد «ادعا» و گفتار بودند نه مرد
ص: 314
«كردار» و عمل معرفي و محكوم مي‌كند:
تو بگفتار غرّه شب و روزليك معلوم تو نشد امروز
بيش مَشنو ز نيك و بد گفتارآنچه بشنيده بكار در آر يكي از تعاليم دلنشين سنائي به اهل علم اين است كه علم و دانش خود را در راه سعادت مردم و خدمت به خلق به كار برند. به‌نظر او «عالمان بي‌عمل و دانشمندان منحرف» چون دزداني هستند كه به كمك «چراغ علم» مي‌توانند بزرگترين زيانها را به جامعه بشري وارد سازند، يا به تعبير سنائي، بهترين كالاها را به يغما ببرند و مردم را بيش از پيش از راه حق و صواب منحرف سازند.
چو علم آموختي، از حرص آنگه ترس كاندر شب‌چو دزدي با چراغ آيد گزيده‌تر بر كالا انتقاد از مالكان ستم‌پيشه: سنائي در اشعار انتقادي زير مالكان بزرگ و فئودالهاي متجاوز را مخاطب ساخته وضع دلخراش كشاورزان و ديگر طبقات محروم را توصيف مي‌كند:
خانه خريدي و ملك، باغ نهادي اساس‌ملك به مال ربا، خانه به سود غَلِه
فرش تو در زير پا اطلس و شعر و نسيج‌كرده شكم چهارسو چون شكم حامله ناصر خسرو قبادياني متجاوزيني را كه ملك يتيمان را تصرف مي‌كنند با گرگ و پلنگ همانند مي‌شمارد:
گرگ و پلنگ گُرسنِه ميش بره برندوينها ضياع و ملك يتيمان همي برند شيخ عطار نيز شجاعانه زاهد نمايان رياكار و مغرور و پرمدعا را به باد انتقاد مي‌گيرد و ماهيت پليد آنان را برملا مي‌سازد: «1»
الا اي زاهدانِ دين دلي بيدار بنمائيدهمه مستيد در مستي يكي هشيار بنمائيد
ز دعوي هيچِ نگشايد اگر مرديد اندر دين‌چنان كاندر درون هستيد در بازار بنمائيد
هزاران مرد دعوي دار بنمايم ازين مسجدشما يك مرد دعوي‌دار از خمّار بنمائيد
من اندر يك زمان صد مست از خمار بنمايم‌شما مستي اگر داريد از «اسرار» بنمائيد
من اين رندان مفلس را همه عاشق همي بينم‌شما يك عاشق صادق چنين بيدار بنمائيد ناصر خسرو علم و دانش را مفتاح نيكي و نيكوكاري و تنها وسيله و سپر مبارزه با حوادث ناگوار مي‌داند:
فرزندِ هنرهاي خويشتن شوتا همچو تو كس را پسر نباشد
گنجور «1» هنرهاي خويش گردي‌گَر باشد مالت وگر نباشد
______________________________
(1). نگهبان، خزانه‌دار
ص: 315 تو بار خداي جهان خويشي‌از گوهر تو، بِه گُهَر نباشد
بنگر چه بايد هَميت كردن‌تا بر تو فلك را ظفر نباشد
از علم سپر كن كه بر حوادث‌از علم قويتر سِپِر نباشد
هركو سپر علم پيش گيرداز زخم جهانش ضرر نباشد فتوحات و پيروزيهاي علمي و صنعتي اروپا از قرن هيجدهم به بعد و امنيت و آرامش نسبي كه متعاقب اين موفقيتها نصيب جهانيان شد، تا حدي صحت گفتار شاعر را به ثبوت مي‌رساند.
ناصر خسرو قبادياني مانند سنائي جوياي حقيقت و راستي است، به‌نظر او علم و حكمت بهترين هادي و راهنماي آدميان است و اگر كسي به علم و دانش خود عمل نكند مانند كسي است كه دعوي «زرگري» كند ولي در واقع با اين هنر ظريف آشنايي نداشته باشد.
بيعلم، عمل چون درم قلب بود، زودرُسوا شود و شوره برون آرد و زنگار
آن كو نكند طاعتِ علمش نبود علم‌زرگر نبود مرد چو بر زر نكند كار
تن به جان زنده است و جان زنده به علم‌دانش اندر كانِ «1» جانَت گوهر است
علم جانِ جان تست اي هوشيارگر بجوئي جان جان را، درخور «2» است حبسيّات و قصيده‌هاي شكوه‌آميز مسعود سعد سلمان نمودار ظلم و استبدادي است كه در قرن پنجم و ششم هجري در كشورهاي خاورميانه برقرار بوده و آزادگاني چون ناصر خسرو و مسعود سعد از آن رنج مي‌بردند. اشعار انتقادي زير وضع روحي شاعر را در دورانهاي مختلف زندگي نشان مي‌دهد: «3»
دريغا جواني و آن روزگاركه از رنج پيري دل آگه نبود
نشاط من از عيش كمتر نشدآميد من از عمر كوته نبود
ز سستي مرا آن پديد آمدست‌درين مه كه هرگز در آن مه نبود
سبك خشك شد چشمه بخت من‌مگر آب آن چشمه را ره نبودّ
در آن چاهم افكند گردون دون‌كه از ژرفي آن چاه را ته نبود
بسا شب كه در حبس، بر من گذشت‌كه بيناي آن شب جُز اكمَه «3» نبود
______________________________
(1). معدن
(2). شايسته
(3). كور مادرزاد
ص: 316 سياهي، سياه و درازي درازكه آنرا اميد سحركه نبود
يكي بودم و داند ايزد همي‌كه بر من موكل «1» كم از «ده» نبود
بدم نااميد و زبان مراهمه گفته جز حِسبي اللّه «2» نبود نمونه‌يي ديگر از حبسيات او را كه از وضع روحي شاعر، و تألمات دروني وي و خصوصيات زندانهاي آن روزگار و مظالم زمامداران وقت حكايت مي‌كند، در اينجا نقل مي‌كنيم:
... اين چرخ به كام من نمي‌گرددبر خيره سخن همي چه گردانم
در دانش، تيزهوشِ بِرجيسم‌در جُنبش كند سير كيوانم
گه خسته ز آفت «بهاوردم»گه بسته به تهمَت خراسانم
تا زاده‌ام اي شگفت محبوسم‌تا مرگ نگر كه وقف زندانم
چون پيرهن عمل «3» بپوشيدم‌بِگرِفت قضاي بد گريبانم
بر مَغز من اي سپهر هر ساعت‌چندين چه زني كه من نه سندانم
حمله چه كني كه كند شمشيرم‌پويه «4» چه دهي كه تنگ ميدانم
و اللّه كه چو گرگِ يوسفم و الله‌بر خيره همي نهند بُهتانم
گر هرگز ذرّه كژي باشددر من نه ز پشت سعد سلمانم
به بيهُدِه باز مُبتلا گشتم‌آورد قضا بِسجن «5» ويرانم
بركَند سپهر باز بنيادم‌بشكست زمانه باز پيمانم
... بيهُش نيم و چو بيهشان باشم‌صرعي «6» نيم و به صرعيان مانم
چون سايه شدم ضعيف و ز محنت‌از سايه خويشتن هراسانم
اندر زندان چو خويشتن بينم‌تنها، گوئي كه در بيابانم
گوريست سياه رنگ دهليزم‌خوكيست كريه روي دَربانَم
گه اندُه جان به ياس بگذارم‌گه آتش دل به اشك بنشانم
... از قصه خويش اندكي گفتم‌گرچه سخنست بس فراوانم
پيوسته چو ابر و شمع مي‌گريم‌وين بيت چو حرز و وِرد مي‌خوانم
______________________________
(1). مراقب و زندان‌بان
(2). توكل به خدا
(3). شغل ديواني
(4). رفتن، حركت كردن
(5). زندان زيرزميني
(6). نوعي بيماري عصبي
ص: 317 فرياد رسيدم «1»، اي مسلمانان‌از بهر خداي اگر مسلمانم با اينكه مسعود سعد در نتيجه 23 سال حبس و محروميت كه گاه زبان به شكايت و اعتراض گشوده ولي از اينكه در اثر اين مظالم و بيدادگريها گوهر طبع و هنرهاي مكتومش تجلّي و خودنمائي كرده سخت شادمان است.
چرا ناسپاسي كنم زين حصارچو در من بيفزود فرهنگ و هنگ
هنرهاي طبعم پديدار شدتنم را از اين اندُه آذرنگ
ز زخم و تراشيدن آيد پديدبلي گوهر تيغ و نقش خدنگ انوري در يكي از شاهكارهاي منظوم خود صرف خواهندگي و مطالبه را نوعي گدايي و دريوزگي مي‌شمارد و آزمندي و افزون‌خواهي شهرياران را مورد انتقاد شديد قرار مي‌دهد:
آن شنيدستي كه روزي ابلهي با زيركي‌گفت كاين واليّ شهر ما گدايي بي‌حياست
گفت چون باشد گدا، آن كز كلاهش تكه‌يي‌صد چو ما را روزها بل سالها برگ و نواست
گفتش اي مسكين غلط اينك كرده‌اي‌آنهمه برگ و نوا داني كه آنجا از كجاست؟
دُرّ و مرواريد طوقش «2» اشك طفلان منست‌لعل و ياقوت ستامش «3» خون ايتام شماست
او كه تا آبِ سبو پيوسته از ما خواستست‌گر بجويي تا به مغز استخوان از نان ماست
خواستن كِديه است خواهي عشرخوان خواهي خراج‌زانكه گر «ده» نام باشد يك حقيقت را رواست
چون گدايي چيز ديگر نيست جُز خواهندگي‌هركه خواهد، گر سليمانست و گر قارون گداست در كتاب راحة الصدور و آية السرور، تاليف نجم الدين ابو بكر محمد ابن سليمان راوندي، در تاريخ آل سلجوق، از نويسندگان اواخر قرن ششم هجري قمري، علاوه‌بر
______________________________
(1). بفريادم برسيد
(2). گردن‌بند آراسته به زيور
(3). يراق زين اسب- مخمل مزين به زر و سيم
ص: 318
فوايد تاريخي و ادبي با بعضي از نظريات انتقادي مولف كه نمايانگر وضع اجتماعي آن دورانست آشنا مي‌شويم:
به‌نظر اين مولف، مادام كه «عوّانان و غمّازان و بددينان ظالم» در امور دولتي و ديواني مداخله نداشتند وضع عمومي مردم قابل تحمل بود، و امراي وقت، حقوق ديواني را «به مساهلت و مسامحت» يعني با روشي ارفاق‌آميز از رعيت مي‌گرفتند، ولي امروز از راه ظلم و ستمگري و بهانه‌جويي مردم را غارت مي‌كنند، بطوري‌كه، آنچه امروز از شهري به ظلم و جور مي‌گيرند برابر است با آنچه كه سابقا از «اقليمي» به دست مي‌آوردند.
اعتراض شديد به سرهنگان ستمگر: سپس مي‌نويسد: «سرهنگان نامسلمان به زخم چوب از مسلمانان زر مي‌ستدند» و به نام تامين منافع ديوان، خون مسلمانان مي‌ريختند و مال آنان مي‌ربودند، و از اين پولهاي نامشروع خرابات و «خمرخانه‌ها» بنا مي‌كردند و بطور علني و آشكارا به لواط و زنا و ساير مناهي دست مي‌زدند.
از هرچيز، ماليات خاصي به نام شاه و براي شاه اخذ مي‌كردند، بعد مي‌نويسد:
«... و هر سرهنگي ده‌جا قوّادخانه نهاده است، در هر شهري از شهرهاي عراق ... زنان نشانده، آن خورند كه در شرع حرام و آن كنند كه بيرون از دين اسلام بود، پليد زبان باشند، به هر سخن دشنامي بدهند. اول سخن دشنام و دوم چماق، سوم زربده، هرسه به ناواجب، سپس مولف ضمن توصيف عوارض ظالمانه‌يي كه در نيمه دوم قرن ششم هجري از پيشه‌وران مي‌گرفتند مي‌نويسد كه دبيران بدون مطالعه و رسيدگي دستور مي‌دادند، صد دينار بقالان، پانصد دينار بزازان بدهند، اين اوامر به سرهنگان ابلاغ مي‌شد و آنان به زور چوب اين عوارض را از پيشه‌وران بينوا مي‌گرفتند، همو مي‌نويسد كه نسبت به علما بي‌حرمتيها كردند و كتب علمي و اخبار و قرآن را با ترازو مي‌كشيدند و يك من به نيم دانگ مي‌فروختند، و همانطور كه از جهودان جزيه مي‌گرفتند در مدارس از فضلا و اهل دانش زر مي‌خواستند» «1»
سعدي نيز روش وقاحت‌آميز سرهنگان را در هفت قرن پيش مجسم كرده است:
آن شنيدم كه صوفئي مي‌كوفت‌زير نعلين خويش ميخي چند
______________________________
(1). ر. ك: راحة الصدور به اهتمام اقبال و مجتبي مينوي، ص 30 به بعد.
ص: 319 آستينش گرفت سرهنگي‌كه بيا نعل بر ستورم بند نه‌تنها در ايران بلكه در جهان اسلامي نيز در ادواري كه مرداني نالايق بر مسند خلافت تكيه زده‌اند اعمال و رفتار آنان مورد انتقاد قرار گرفته است، چنانكه در اواخر عهد عباسيان مخصوصا در دوران خلافت «المعتز» تركان، مقام و موقعيت ممتازي داشتند و بر جان مال مردم و خليفه وقت مسلّط بودند، معروف است كه چون «معتز» به خلافت رسيد منجّمان گرد آمدند تا مدت خلافت او را پيشگويي كنند، مردي جسور و منتقد و بيداردل از آن ميان برخاست و گفت: محتاج پيشگويي منجمان نيست، مدت خلافت خليفه بسته به‌نظر «تركان» است، همه اهل مجلس از اين حرف خنديدند. تركان، اين خليفه فاسد و نالايق را با گرفتن پاهايش، روي زمين مي‌كشيدند، آنگاه برهنه‌اش كرده با تن عريان در آفتاب سوزان به پا مي‌داشتند، بطوري‌كه از شدت گرما يك پا برمي‌داشت و پاي ديگر را به زمين مي‌گذاشت و در همان حال از تركان سيلي مي‌خورد ...» «1» در چنين اوضاعي «... ابو العباس عبد الله بن اسحاق بن سلام مكاوي كه شاعري صادق و حقيقت‌گو بود، در مذمّت اين خليفه بي‌شخصيت و فرمانرواي عياش و نالايق اين اشعار را سرود:
يا نقمة اللّه حلّي في سراملك‌لا يصلح الدّين و الدّنيا بقيراط
و ليس ينفذ امرا في رعيته‌حتي يشاور فيها بنتّ بقراط ترجمه: اي كيفر خدايي بر سراي خليفه و پادشاهي فرودآي كه به‌اندازه يك قيراط به اصلاح دين و دنياي مردم نمي‌پردازد، و هيچ‌كاري را درباره رعاياي خود انجام نمي‌دهد مگر پس از مشورت با «دختر بقراط».
و مرادش از دختر بقراط «قبيجه» مادر معتز است. «2»
انتقاد از روش مستبدانه سلاطين در آثار منظوم بسياري از شعرا نيز ديده مي‌شود: از جمله امير حسيني در زاد المسافرين ضمن داستان اسكندر و «ديوژن» به خودخواهي ارباب قدرت حمله كرده است:
اين طرفه حكايت است بنگرروزي ز قضا مگر سكندر
مي‌رفت همه سپاه، با اووان حشمت و ملك و جاه با او
ناگه به خرابه‌يي گذر كردپيري ز خرابه سر به در كرد
پيري نه، كه آفتاب پرنوربر چشم سكندر آمد از دور
پرسيد كه اين چه شايد، آخروين كيست كه مي‌نمايد، آخر
______________________________
(1). جرجي زيدان: تاريخ تمدن اسلام، ج 4، ص 215
(2). ابن نديم: الفهرست، ترجمه م. رضا تجدد، ج 2، ص 187
ص: 320 در گوشه اين مغاكِ دلگيربيهوده نباشد اين‌چنين پير
چون باز نكرد سوي او چشم‌ناگاه سكندرش به صد خشم
گفت اي شده غول اين گذرگاه‌غافل چه نشسته‌اي در اين راه
بهر چه نكردي احترامم‌آخر نه سكندر است نامم؟
پير از سر وقت بانگ برزدگفت اينهمه نيم جو، نيرزد
نه پشت و نه روي عالمي تويك دانه و كشت آدمي تو
دو بنده من كه «حرص» و «آزند»بر تو همه روز، سرفرازند
با من چه برابري كني توچون بنده بنده مني تو

نظريات انتقادي سيف الدين فرغاني از زمامداران وقت‌
در ميان شعراي اين دوران، سيف الدين فرغاني (معاصر سعدي) در يك قصيده طولاني، شاه، مستوفيان و قضات رشوه‌گير و ديگر زمامداران را كه به فساد گرائيده و تسليم اوضاع ناگوار زمان شده‌اند، به باد انتقاد گرفته و آنان را به جنگ و مبارزه با فساد تشويق و ترغيب كرده است:
آيا سلطان لشكركش به شاهي چون عَلَم سركش‌كه هرگز دوست يا دشمن نديده كارزارِ تو
مَلِك شمشير زن بايد، چو تو تن مي‌زني نايدز تيغي در ميان بستن مرادي در كنار تو
نه دشمن را بريده سر، چو خوشه تيغ چون داسَت‌نه خصمي را چو دشمن كوفت گُرز و گاو سارِ تو
خري شد پيشكار تو كه در وي نيست يك جو دين‌دل خلقي ازو تنگ اندر روزِ بارِ تو
چو آتش برفروزي تو به مردم سوختن هردم‌از آن كان خس نهد خاشاك دايم بر شرار تو
چو تو بي‌راي بي‌تدبير او را پي‌روي كردي‌تو در دوزخ شوي پيشين و از پس پيشكار تو
ص: 321 به باطل چون تو مشغولي ز حق خلق بي‌خِشيَت «1»نه خوفي در درون تو نه امني در ديار تو
نه ترسي نَفسِ ظالم را ز بيم گوشمال تونه بيمي اهل باطل را ز عدل حق‌گزار تو
به شادي مي‌كني جولان در اين ميدان، نمي‌دانم‌در آنِ زندان غم‌خواران، كه باشد غمگُسار تو
... بكاو آرند در خانه به عهد تو كه و دانه‌ز خرمنهاي درويشان خران بي‌فسار تو
به ظلم انگيختي ناگه غباري و ز عَدل حق‌همي خواهيم باراني كه بنشاند غُبار تو
به جاه خويش مغروري و چون زين خاك بگذشتي‌بهر جانب رود چون آب، مال مستعار تو
بسيج راه كن مسكين، درين منزل چه مي‌باشي‌امَل را منتظر، چون هست اجَل در انتظار تو
... ايا مستوفي كافي كه در ديوان سلطانان‌بحل و عقد در كار است بخت كامكار تو
قلم چون زرده ماري شد به دست چون تو عقرب دردواتت سلّه «2» ماري كزو باشد دمار تو
خلايق از تو بگريزند، همچون موش از گربه‌چو در ديوان شَه گردد سيه سر زرده مار تو
ايا قاضيِ حيلت‌گر، حرام آشام رشوت‌خوركه بي‌ديني است دين تو و بي‌شرعي شعار تو
دل بيچاره‌يي راضي نباشد از قضاي «3» توزن همسايه‌يي آمن نبوده در جوار تو
... كني دين‌دار را خواري و دنيادار را عزّت‌عزيز تست خوار ما عزيز ماست خوار تو
______________________________
(1). خشيت: بيم و هراس.
(2). سبد و جاي مار
(3). داوري و دادرسي
ص: 322 ايا بازاري مسكين، نهاده در ترازو دين‌چو سنگَت را سبك كردي گران ز آنست بار تو
... ايا درويش رَعناوش چو مطرب با سَماعت خوش‌به نزد رهروان بازيست رقص خرس‌وار تو
به اسبِ همت عالي تواني ره بسر بردن‌گر آيد در ركاب جهد پايِ اقتدار تو اين شاعر عارف نه‌تنها اعمال و رفتار سلاطين، امرا، مستوفيان، قضات و بازاريان را مورد نقد و بررسي دقيق قرار مي‌دهد، بلكه شعراي دوران خود را از مدح شهر ياران ظالم و فاسق برحذر مي‌دارد.
از ثناي امرا نيك نگهدار زبان‌گرچه رنگين سخني، نقش مكن ديواري
مدح اين قوم، دلِ روشن تو تيره كندهمچو رو را كلف و آينه را زنگاري
از چنين مرده‌دلان راحت جان چشم مدارچون ز رنجور شفا كَسب كُند بيماري؟
ظالمي كه همه‌ساله، بُوَد كارَش فِسق‌بطمع نام مَنِه عادل و نيكوكاري
هركرا، زين امرا مدح كني، ظلم بودخاصه امروز كه از عدل نماند آثاري
صورت حال تو در چشم دل معني‌دارزشت گردد به نكو گفتن بدكرداري
اسَدُ المَعركه، خواني تو كسي را كه بودروبَه حيله‌گري يا سگِ مردم‌خواري تنها سيف فرغاني در ترسيم اوضاع اجتماعي عصر خود شجاعت و استادي فراوان نشان نداده بلكه خواجوي كرماني نيز از رواج ظلم و عدوان و ستمگري زمامداران به توده محروم، قصايدي پرمغز سروده كه نمونه‌يي از آنها را نقل مي‌كنيم:
خلق ديوانه و از محنت ديوان دربندوين عجب‌تر كه ز ديوان زر ديوان طلبند
آسيايي كه فتادست و ندارد آبي‌دخل آن جمله به چوب از بُنِ دندان طلبند
هركجا سوخته‌يي بي‌سروسامان يابندوجه سيم سره، زان بي‌سروسامان طلبند
به سنان از سر ميدان سر مردان جويندبه خدنگ از بن پيكان سر نيكان طلبند
در چنين فصل كه بي‌برگ بود شاخ درخت‌از درختانِ چمن، برگ زمستان طلبند
سكه‌يي زان زر امروز كه ديدست درست‌كاين جماعت به چنين حيله و دستان طلبند
ص: 323 قيمت دل نشناسند و زِ هر قصابي‌دل پرخون و جگر پاره بريان طلبند
هردكاني كه بيابند دو كان» «1» پندارندو زهر آن خانه كه بينند زَرِخان طلبند
آن سياووش كه قتلش به جواني كردندخونش اين طايفه امروز ز پيران طلبند
خبر يوسف گم‌گشته ز گرگان پرسندصبر ايوب بلاديده ز كرمان طلبند آثار منظوم و منثور سعدي نيز خالي از نكات و دقايق انتقادي نيست، چنانكه در (باب دوم) گلستان ضمن توصيف اخلاق درويشان، مردان دورو و رياكار، مورد انتقاد شديد قرار گرفته‌اند: «فقيهي پدر را گفت، هيچ ازين سخنان رنگين دلاويز متكلّمان در من اثر نمي‌كند به حكم آنكه نمي‌بينيم مر ايشان را «كرداري» موافق «گفتار»
ترك دنيا به مردم آموزندخويشتن سيم و غله اندوزند
عالِمي را كه گفت باشد و بس‌هرچه گويد نگيرد اندر كس
عالِم آنكس بُوَد كه بَد نكندنه بگويد به خلق و خود نكند أَ تَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَ تَنْسَوْنَ أَنْفُسَكُمْ «2»
عالِم كه كامراني و تن‌پروي كنداو خويشتن گُم است كرا رهبري كند «3» سعدي در پايان اين حكايت ضمن نكوهش و انتقاد از عالمان بي‌عمل تا حدي از نظر قبلي خود عدول مي‌كند و در مقام اندرز مي‌گويد:
گفتِ عالِم به گوش جان بشنوور نماند بگُفتَنَش «كردار»
باطلست آنچه مدعي گويدخفته را خفته كي كند بيدار
مرد بايد كه گيرد اندر گوش‌ور نوشته است پند بر ديوار ... «4» سعدي در باب هشتم گلستان نيز در مقام انتقاد از عالمان بي‌عمل مي‌گويد: «دو كس رنج بيهوده بردند و سعي بي‌فايده كردند، يكي آنكه اندوخت و نخورد و ديگر آنكه «آموخت» و «نكرد».
علم چندانكه بيشتر خواني‌چون عمل در تو نيست ناداني
نه مُحَقّق بُوَد نه دانشمندچارپايي برو كتابي چند
آن تهي مغز را چه علم و خبركه برو هيزمست يا دفتر
هركه پرهيز و علم و زهد فروخت‌خرمني گرد كرد و پاك بسوخت
______________________________
(1). معدن
(2). آيا مردم را به احسان و نيكي امر مي‌كنيد و خويشتن را فراموش مي‌كنيد؟
(3). گلستان سعدي، باهتمام فروغي (ذكاء الملك)، ص 127 به بعد.
(4). گلستان سعدي، باهتمام فروغي (ذكاء الملك)، ص 127 به بعد.
ص: 324
عالم ناپرهيزكار، كور مشعله‌دار است.» «1»
سعدي در همين باب در تأييد اندرزهاي پيشين مي‌نويسد: «... هركه علم خواند و عمل نكرد، بدان ماند كه گاو راند و تخم نيفشاند.» «2» و باز در همين باب مي‌گويد: تلميذ (شاگرد و محصل) بي‌اردت، عاشق بي‌زر است و رونده بي‌معرفت، مرغ بي‌پر و عالم بي‌عمل درخت بي‌بر و زاهد بي‌علم خانه بي‌در. مراد از نزول قرآن تحصيل سيرت خوبست نه ترتيل «3» سورت مكتوب.
... سرهنگ لطيف خويِ دلداربهتر ز فقيه مردم آزار يكي را گفتند عالم بي‌عمل به چه ماند؟ گفت به زنبور بي‌عسل.
مرد بي‌مروت بد است و عابد با طمع رهزن.» «4»
همه‌كس را دندان به ترشي كند شود، مرگ قاضيان را كه به شيريني.
قاضي چو به رشوت بخورد «پنج خيار»ثابت كند از بهر تو «ده خربزه‌زار» قحبه پير از نابكاري چه كند كه توبه نكند و شحنه معزول از مردم‌آزاري.
جوانِ سخت، مي‌بايد كه از شهوت بپرهيزدكه پير سست رِغبت را خود آلت برنمي‌خيزد «5» در بوستان سعدي نيز نظريات انتقادي، جسته جسته به چشم مي‌خورد. از جمله در اشعار زير سعدي به مسؤوليت زمامداران و وظايف خطير و سنگيني كه برعهده دارند اشاره مي‌كند:
سپاهي كه خوشدل نباشد ز شاه‌ندارد حدود ولايت نگاه
چو دشمن خَرِ روستائي بَرَدمَلِك باج و ده يك چرا مي‌خُورد؟
مخالف خَرَش بُرد و سُلطان خراج‌چه اقبال ماند در آن تخت و تاج
رعيت درختست اگر پروري‌به كامِ دل دوستان بَرخوريّ
به بيرحمي از بيخ و بارش مَكَن‌كه نادان كند حيف «6» بر خويشتن
مروت نباشد برافتاده زوربَرَد مرغ دون، دانه از پيش مور
كسان برخورند از جواني و بخت‌كه بر زيردستان نگيرند سخت «7»
______________________________
(1). همان كتاب، ص 196 به بعد.
(2). همان كتاب، ص 203.
(3). نيكو خواندن قرآن
(4). همان كتاب، ص 209.
(5). همان كتاب، ص 215.
(6). ظلم
(7). 23 تا 26 همان كتاب، صفحات 239: 240: 241.
ص: 325 تو كي بشنوي ناله دادخواه‌به كيوان بَرَت كله خوابگاه
چنان خُسب كايد فغانت به گوش‌اگر دادخواهي برآرد خروش
كه نالد ز ظالم كه در دورتُست‌كه هرجور كو مي‌كند، جورتُست
دَلير آمدي سعديا، در سُخُن‌چو تيغت به دستست فتحي بُكن
بگو آنچه داني كه حق گفته بِه‌نه رشوت ستاني و نه عشرده
طمع بند و دفتر ز حكمت بشوي‌طمع بُگسَلُ و هرچه داني بگوي «1»
خُنكُ آنكه آسايش مرد و زن‌گزيند بر آسايش خويشتن
نكردند رغبت هنرپروران‌به شادي خويش از غم ديگران
اگر خوش بخسبد مَلك بر سريرنپندارم آسوده خسبد فقير
وگر زنده دارد شب ديربازبخسبند مردم به آرام و ناز سعدي در بوستان ضمن حكايتي به زمامداري كه قصد عزلت و كناره‌گيري دارد اندرز مي‌دهد كه فسخ عزيمت كند و مسئوليت خطيري كه به‌عهده گرفته به انجام رساند و به‌جاي عزلت و طامات «2» كمر به خدمت خلق بندد:
تو بر تخت سلطاني خويش باش‌به اخلاق پاكيزه درويش باش
به صدق و ارادت ميان بسته‌دارز طامات و دعوت زبان بسته‌دار
قَدَم بايد اندر طريقت، نه دَم‌كه اصلي ندارد «دَمِ بي‌قَدَم «3»
خبر داري از خسروان عجم‌كه كردند بر زيردستان ستم
... اگر جور در پادشاهي كني‌پس از پادشاهي گدايي كني
حرامَست بر پادشَه خواب خوش‌چو باشد ضعيف از قوي باركش
ميازار عامي به يك خَردلَه‌كه سلطان شبانست و عامي گَلِه
چو پرخاش بينند و بيداد ازوشبان نيست، گرگست فرياد ازو
بد انجام رفت و بد انديشه كردكه با زيردستان جفا پيشه كرد
بسختي و سستي بر اين بگذردبماند بَرو سالها نام بد «4»
______________________________
(1). 23 تا 26 همان كتاب، صفحات 239: 240: 241.
(2). دعاوي باطل صوفيان
(3). حرف بدون عمل
(4). همان كتاب ص 247.
ص: 326 نكوئي كن امسال چون دِه تراست‌كه سال دگر ديگري دِهخداست. «1»
هرآنگه كه عيبت نگويَند پيش‌هنر داني از جاهلي عيب خويش
چه خوش گفت يك روز داروفروش‌شفا بايدت داروي تلخ نوش
اگر شربتي بايدت سودمندز سعدي ستان تلخ داروي پند
به پرَويَزنِ مَعرفت بيخته‌به شهد ظرافت برآميخته. «2» تقريبا در غالب آثار منظوم سعدي، اعمال و رفتار خداوندان قدرت مورد انتقاد قرار گرفته و نتايج و آثار شوم ظلم و بيدادگري به حكام و فرمانروايان و دادرسان تذكر داده شده است:
به نوبت‌اند ملوك اندرين سپنج‌سراي‌كنون كه نوبت تُست اي مَلِك به عدل گراي
چو دوستي كند ايام، اندك‌اندك بخش‌كه بارِ، باز پسين دشمنيست جُمله رُباي
... دِرَم به جور ستانانِ زَر به زينت ده‌بناي خانه كنانند، بام قصر انداي
به عاقبت خبر آمد كه مُرد ظالم و مُردبه سيم سوختگان، زرنگار كرده سراي
بُخور مجلسش از نالهايِ دودآميزعقيق زيورش از ديده‌هاي خون پالاي
دو خصلت‌اند نگهبان ملك و ياوَر دين‌بگوشِ جانِ تو پندارم ايندو گفت خداي
يك كه گردن زورآوران به قهر بِزَن‌دوم كه از در بيچارگان به لطف درآي ... «3» *
اي نَفس اگر به ديده تحقيق بنگري‌درويشي اختيار كُني بر توانگري
اي پادشاه شهر، چو وقتت فرارسدتو نيز با گداي مَحّلت برابري
گر پنج نوبَتَت به دَرِ قصر مي‌زنندنوبت به ديگري بگذاري بگذري
دنيا ز نيست عشوه‌ده و دلستان و ليك‌با كس به سر همي‌نبرَد عهد شوهري
آبستني كه اينهمه فرزند زاد و كُشت‌ديگر كه چشم دارد از او مهر مادري؟
... مردي گمان مَبر كه به پنجه است و زور و كتف‌با نفس اگر برايي، دانم كه شاطري «4»
هشدار نانيفكَنَدت، پيروي نفس‌در ورطه‌اي كه سود ندارد شناوري
گر قدر خود بداني قدرت فزون شودنيكو نهاد باش كه پاكيزه پيكري
دعوي مكن كه برترم از ديگران به علم‌چون كبر كردي از همه دو نان فروتري
______________________________
(1). همان كتاب ص 247.
(2). همان كتاب، ص 255.
(3). همان كتاب، قصايد فارسي، ص 483.
(4). چالاك
ص: 327 از من بگوي عالِمِ تفسيرگوي راگر در عمل نكوشي نادان مُفَسّري
بار درخت علم ندانم مگر عمل‌با علم اگر عمل نكني شاخ بي‌بري
علم آدميّت و جوانمردي و ادب‌وَرني، دَدي به‌صورت انسان مُصّوري
... امروز غره‌يي به فصاحت كه در حديث‌هر نكته را هزار دلايل بياوري
مردان به سعي و رنج به‌جائي رسيده‌اندتو بي‌هنر، كجا رسي از نفس‌پروري «1»» نمونه‌يي ديگر از اشعار انتقادي و انتباهي سعدي:
با رعيت صلح كن، از جنگ خصم ايمن نشين‌زانكه شاهنشاه عادل را رعيت لشكر است
رعيت چو بيخ است و سلطان درخت‌درخت اي پسر باشد از بيخ سخت
از من بگوي شاه رعيت‌نواز رامنّت مَنِه كه ملك خود آباد مي‌كني
رعيت درخت است اگر پروري‌به كام دل دوستان، بَرخوري درين اشعار زير سعدي علاقه و دلبستگي خود را به مساوات و عدالت اجتماعي نشان مي‌دهد: «2»
بني‌آدم اعضاي يكديگرندكه در آفرينش ز يك گوهرند
چو عضوي به درد آورد روزگاردگر عضوها را نماند قرار
تو كز محنت ديگران بيغمي‌نشايد كه نامت نهند آدمي

توصيف عطاملك جويني از اوضاع احتمالي ايران در عهد مغول:
عطاملك جويني نيز با نثر مزيّن و مصنوع خود به توصيف اوضاع اجتماعي ايران مقارن حمله مغول پرداخته و علل آشفتگي اوضاع را در حكومت عناصر فاسد و ناصالح جستجو مي‌كند، اكنون جمله‌يي چند از نوشته‌هاي او را كه مبيّن وضع دلخراش خلق ايران است نقل مي‌كنيم: «... اكنون بسيط زمين عموما و بلاد خراسان خصوصا كه مطلع سعادات و مبّرات و موضع مرادات و خيرات بود، و منبع علما و مجمع فضلا و مرتع خردمندان بود ... از پيرايه وجود متحليان به حليت هنر و آداب خالي شد. و جمعي كه به حقيقت كذب و تزوير را وعظ و تذكير دانند و زبان و خط ايغوري را فضل و هنر تمام شناسند. هريك از ابناء السوّق در زيّ «1» اهل فسوق اميري گشته و هر مزدوري دستوري و
______________________________
(1). همان كتاب، ص 489
(2). لباس
ص: 328
هر مُزوِرّي وزيري و هر مُدبري «1» دبيري ... و هر مُسرِفي مُشرِفي «2» و هر شيطاني نايب ديواني و هر شاگرد پايگاهي خداوند حرمت و جاهي و هر فراشي صاحب دور باشي «3» و هر جافيي «4» كافيي و هر خسي كسي و هر خسيسي رئيسي و هر غادري «5» قادري و هر دستاربندي، دانشمند بزرگواري و هر حمّالي از مساعدت روزگار، با فسحت حالي ...
آزاده‌دلان گوش به مالش دادندوز حسرت و غم سينه به نالش دادند
پشت هنر آن روز شكستست درست‌كين بي‌هنران پُشت به بالش دادند «6» طبيعي است كه در ايران عهد مغول در اثر درهم ريختن تمام مباني اجتماعي و اقتصادي و سياسي، هيچ فرد باشخصيّتي تن به همكاري با اين وحشيان خونخوار نمي‌داد و مغولان نيز جز مردان مطيع، پست و فرومايه كسي را به همكاري و خدمت دعوت نمي‌كردند. «وصّاف الحضرة» در اين ابيات ماهيت رجال و شخصيتهاي سياسي و اداري آن عصر را برملا مي‌كند:
تبارك الله ازين خواجگان بي‌حاصل‌كه گشته‌اند بناگه ملوك اهل بلوك
همه شقي شدگان در ازل همه منحوس‌همه فلك‌زدگان تا ابد همه مفلوك
نه هيچ بازشناسند صاحب از مصحوب «7»نه هيچ فرق توانند مالك از مملوك
جز اشك، حاصل ادرار نيست مردم راكه عشر مي‌طلبند از تكدي صعلوك
يكي شده، به فسادِ خران زمين‌پيماي‌يكي ز كون خري حَبل عصمتش مهتوك
كجا كه راي زند آن، رعيتي مُهمل‌كجا كه روي نهد اين، ولايتي متروك
شده باسم يكي رسم خواجگي مطموس «8»شده به جور يكي راه مُلحِدي مسلوك «9» سيف الدين محمد فرعاني، شاعر و عارف قرن هفتم و هشتم كه قبلا نظرات انتقادي او را نقل كرديم، اشعار تاسف‌بار و دلگدازي از انحطاط روحي و اخلاقي و بي‌بها شدن كالاهاي علم و هنر، و رواج بازار دزدي و فساد سروده كه گزيده‌يي از قصيده او را نقل
______________________________
(1). بدبخت
(2). مراقب و ناظر هزينه
(3). نيزه‌دار شاه و نقيب قافله
(4). ظالم
(5). مكار و غدركننده
(6). تاريخ جهانگشاهي جويني، پيشن؛ ج 1، ص 4 و 5
(7). همراه، رفيق
(8). ناپديد شده
(9). تاريخ وصاف، پيشين، ص 363.
ص: 329
مي‌كنيم:
در عجبم تا خود آن زمان چه زمان بودكامدن من به سوي مُلكِ جهان بود
بهر عمارت سعود را چه خِلَل شدبهر خرابي نحوس را چه قيان بود
بر سر خاكي كه پايگاه من و تست‌خون عزيزان بسان آب روان بود
تا كند از آدمي شكم چو لَحَد پرپشت زمين همچو گور، جمله دهان بود
آب بقا از روان خلق گريزان‌باد فنا از مَهَبّ قهر وزان بود
ظلم به هر خانه لانه كرده چو خطّاف «1»عدل چو عنقا ز چشم خلق نهان بود
... مردم بي‌عقل و دين گرفته ولايت‌حال بَره چون بود چو گرگ شبان بود
قوت شبانه نيافت هركه كُتُب خواندمُلك سلاطين بخورد هركه عوان «2» بود
ملك شياطين شده به ظلم و تعدي‌آنچ به ميراث از آن آدميان بود
... دل ز جهان سير گشته، چون وزغِ از آب‌خون جگر خورد هركرا غم نان بود
زرّ و درم چون مگس ملازم هر خَس «3»درّ و گهر چون جرس «4» حُلّي «5» خران بود
من به زماني كه در ممالك گيتي‌هركه بَتر پيشواي اهل زمان بود
ناخلف و جِلف «6» و خُلف عادت ايشان‌مادر ايام را چنين پسران بود
بود جهان همچو باغ وقت بهاران‌ما چو به باغ آمديم فصل خزان بود
از پي آيندگان ز ماضي حالي‌گفتم و تاريخ آن فساد زمان بود
هفتصد و سه سال بر گذشته ز هجرت‌روز نگفتيم و ليل، مه رمضان بود
حَمدِ خداوند گوي، سيف و همي كن‌شكر كه نيك و بد جهان گذران بود در اين دوران بحراني كمتر سياستمدار و سردار سپاهي، مردم را به اتحاد و اتقاق و تشكيل جبهه واحدي عليه دشمن مشترك، دعوت كرده و از راه مبارزه مسلحانه در مقام طرد دشمن سفاك برآمده است، تنها سردار مبارز اين دوران سلطان جلال الدين منكبرني است كه با وجود مخالفت و سوء سياست خليفه بغداد، مكرر دشمن خونخوار را شكست داده و به ايرانيان نشان داده است كه اين قوم وحشي و متجاوز شكست‌ناپذير نيست.
______________________________
(1). پرستو، چلچله
(2). زجركننده و ظالم
(3). آدم پست و بيمقدار
(4). زنگي كه بر گردن چهارپايان مي‌بندند
(5). زينت
(6). سبكسر، احمق.
ص: 331